مهرسا شده یک ساله
یک سال پیش توی این دقایق هنوز نگران این بودم که آیا انقدر خوش شانس هستم که بتونم چشمای دخترمو ببینم و تو بغلم فشارش بدم؟ یعنی تا فردا صبر می کنه یا همین امشب باید اورژانسی عمل بشم؟ شایدم دخترم چشماشو به این دنیا باز کنه اما من...!
شاید بتونم به جرات بگم، اولین ساعات بامداد روز چهاردهم بهمن ماه 1392 پر استرس ترین و هیجان انگیزترین ساعات زندگی من بود. زمانی که به دلیل کند شدن حرکات مهرسا برای تست حرکت به بیمارستان رفتم و مجبور شدم که چهار مرتبه این تست رو تکرار کنم. لحظاتی پر از استرس، انتظار و ترس. لحظاتی که با خنده های عصبی شروع شد، با اشک ادامه پیدا کرد و با لبخند لرزان و غیر مطمئنی موقتا تمام شد. زمانی که پرستار بعد از تماس تلفنی با دکتر گفت جای نگرانی نیست و تا فردا ظهر می تونم صبر کنم. یعنی این که تو باید چند ساعتی بیشتر تو دل من مهمون می بودی
دختر قشنگم! الان یک سال از اون شب سرد زمستونی می گذره. بیرون هنوز هم هوا سرده. اما با وجود تو خونمون گرم تر و آرامش بخش تر از از همیشه شده
و اما دوازدهمین ماه زندگی مهرسا به روایت تصویر:
مهرسا با لباس بچگی های مامانش!
مهرسا داره سیب می خوره!
مهرسا با ببعی ها در مزرعه آقای تقوایی
مهرسا زیر کرسی در مزرعه آقای تقوایی!
مهرسا بعد از دیدار با ببعی های داره حموم می کنه!
مهرسا شب قبلل از جشن بهمنگان توی تخت پارکش!
مهمونی خونه عمه جون محبوبه
مهرسا در بستر بیماری یک هفته قبل از تولدش!
مهرسا شب تولدش خونه مامان جون
پی نوشت: به دلیل سرما خوردگی مهرسا تولدش به هفته ی بعد موکول شد. منتظر عکس های تولد باشید