مهرسامهرسا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

آشیونه سه نفره ما

تابستان رویایی

و باز هم بعد از بیش از سه ماه من اینجام که خاطرات فرشته ی دوست داشتنیمونو اینجا ثبت کنم. تابستونی که گذشت شاید بشه گفت مرز قابل توجهی بوده بین دوران نوزادی و کودکی مهرسا. البته کاری به تعاریف علمی و کتابی ندارم. منظور من از دوران کودکی زمانیه که مفهوم بسیاری از اتفاقات اطرافش و حرف هایی که زده میشه رو نه تنها به خوبی درک می کنه بلکه قادره که فعالانه واکنش نشون بده. مثلا با استفاده از کلمات جواب بده. یا برای آوردن اون شی ئی که بهش گفته شده حرکت کنه، یا با اسباب بازی اونجور که بهش گفته شده بازی کنه. همه ی این اتفاقات هیجان انگیز و زیبا تابستون امسال رو برای ما منحصر به فرد کرد. تابستونی که شاید بشه گفت  در تک تک روزهاش شاهد انجام معجزا...
8 مهر 1394

تولد یک سالگی خورشید بانوی ما

بالاخره تولد مهرسارو با یک هفته تاخیر روز دوشنبه 20 بهمن گرفتیم. تو این جشن کوچیک خونواده خودم و بابای مهرسا همراه ما بودن. تولد خورشیدی دختر مثل خورشید مارو به روایت تصویر ببینید: مهرسا قبل از شروع رسمی تولدنشسته روی کادوی مامانی و بابایی با تی شرتی که خاله امینه ویژه خود خود مهرسا براش طراحی و چاپ کرده بود!   نمایی کلی از تزئینات تولد ریسه ی عکس های نوزادی مهرسا   ریسه ی خورشیدی که طرح های روشو خاله امینه کشیده بود   ریسه ی اسم مهرسا   ریسه ی لباس های نوزادی مهرسا   میز شام!   و این هم خورشید بانوی من با لباس خوشگلش که مامانیش برا...
27 بهمن 1393

مهرسای ما چهار دست و پا میره

جمعه ی گذشته دخترم وارد دهمین ماه زندگیش شد. اگه بخوام برای این روزای شیرین اسمی بزارم شاید "روزهای حرکت" اسم مناسبی باشه. مهرسای ما این روزا دیگه کمتر پیش میاد که بیش از چند ثانیه یه جا نشسته باشه.همه ی خونه رو چهار دست و پا طی می کنه. از زیر میز اپن وارد آشپزخونه میشه. بعد از کلی بازی با ماشین لباسشویی و صندلی خودش و ... از در پشتی میره بیرون!   بعد از اینکه پوشکشو عوض کردم، من که میرم دستامو بشورم دنبال من راه می افته تا در دستشویی از نای نای کردنشم که دیگه نگو. به محض اینکه یه چیز آهنگین بشنوه، حتی اگه یه تقلید صدا با دهن باشه شروع با نانای نای کردن می کنه چند روزی هم هست که بعضی وقتا چیزایی که دستش ه...
18 آذر 1393

سینه خیز رفتن مهرسا

دخترم از شنبه ی گذشته، یعنی دقیقا یک هفته ی پیش تا الان تلاش های جدی خودشو برای سینه خیز و چهار دست و پا رفتن شروع کرد. الان می تونه طول اتاقشو طی کنه و خودشو به حال برسونه. یا از جایی که نشسته تا دم ورودی آشپزخونه بیاد. بیشتر سینه خیز و گاهی خیلی کم چهار دست و پا   ...
17 آبان 1393

جشن دندونی مهرسا عسل طلا

پنجشنبه ی گذشته 3 مهر یه مهمونی به مناسبت جشن دندونی دختر خوشگلم گرفتیم. تقریبا همه چیز اونجور که می خواستیم پیش رفت و یه شب به یاد موندنی رو با هم برای دختر نازدونمون ساختیم. همه تو این چند روز خیلی کمک کردن؛ بخصوص خاله امینه که کار طراحی و تزئینات رو انجام داده بود. خیلی عالی شده بود. عکساشو ببینین!   اینم نمایی نزدیک از بادبادکاش. طرح همون عروسکه که رو میزه رو بادبادکا هم کشیده شده   اینم کیکش. بازم همون طرحه. البته نمی دونم چرا سیاهپوست درش آورده!   اینم نمایی از ریسه ها که دخترم داره نشونتون میده   بقیه عکسارم اگه دوست دارید در ادامه ببینید     یه عکس دسته...
5 مهر 1393

مهرسا پس از 6 ماهگی!

هفته ای که گذشت دخترم در تکاپوی انجام دو کار مهم بود. یکی عادت کردن به مزه های جدید و مهمتر از همه خوردن سوپ بود که در این زمینه تونست به موفقیت هایی البته با تلاش های شبانه روزی مامان و بابای خلاقش دست پیدا کنه. تلاش های خلاقانه ای مثل: استفاده از دو قاشق موقع غذا خوردن(یکی دست مهرسا یکی دست مامان!)، درآوردن صدای غرش شیر از طرف بابا،خوردن همزمان سوپ و پوره سیب زمینی(اونی که دوست نداره با اونی که دوست داره!)، تقلید صداهای اعتراضی مهرسا توسط مامان و بابا البته با وولومی به مراتب بلندتر(که در نتیجه بچم کم می آورد) و .... اما کار مهم بعدی نشستن بود! بله دختر عسل طلای مامان بالاخره در پایان هفته ای که گذشت تونست زمانی در حدود 1 د...
9 شهريور 1393

اولین غذای دخترم

امروز دخترم اولین غذای زندگیشو خورد. یه قاشق فرنی آرد برنج با می می مامانی مامان طلا! فکر کنم خیلی دوست داشتی چون با میل خوردی و دنبال بقیش می گشتی البته فکر کنم از اینکه رو صندلی خودتم نشسته بودی خیلی ذوق داشتی به هر حال نوش جونت مهر دلم ...
4 مرداد 1393

اولین سفر سه نفره ما

مهرسای ناز مامان روز به روز داره بزرگ میشه و کارای جدید یاد می گیره و لذت مادر بودن رو با لحظه لحظه ی حضورش ذره ذره به من می چشونه ماه گذشته از 21 تا 26 خرداد اولین سفر 3 تایی مون رو تجربه کردیم. مقصدمون مشهد بود. مسیر قطار یه مقدار طولانی و خسته کننده بود و البته فکر مریضی و مشکلی که برا باباجون پیش اومده خیلی ذهنمونو درگیر کرده بود و مدام به فکرش بودیم. اما در مجموع سفر خوبی بود. دختر گلم که حرف نداشت. همه جا با کالسکش جولان میداد و جلوتر از ما حرکت می کرد. دختر گلم خیلی دوست دارم   اینجا هم شاندیز ...
5 تير 1393

دختر هنرمند من

شیرین کاری ها و هنرنمایی های دخترم روز به روز داره بیشتر میشه. الان دو هفته ای هست که داره تمرین می کنه انواع چیزایی که دور و برش هستن رو بگیره و هر روز داره پیشرفت می کنه و مدت زمان مکث قبل از حرکتش کوتاه تر میشه 10 روزی میشه که سخنرانی کردن(صدا سازی) رو هم شروع کرده. البته قبلا قان و قونای کوتاه داشت. اما الان علاوه بر اونا آواز می خونه. یه وقتایی هم انگار داره یه چیزی تعریف می کنه یا درد دل می کنه دختر نازم حدود یه هفته پیش بود که اولین قهقهه ی مهرسا جونو شنیدیم. فوق العاده بود. معجزه ی ما با تمام وجودش می خندید و من و باباشم از ذوق سر از پا نمی شناختیم. البته سر این که به کدوممون بخنده با هم حسودی می کردیم(البته این کارو ...
7 خرداد 1393