مهرسامهرسا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

آشیونه سه نفره ما

مهرسا شده یک ساله

یک سال پیش توی این دقایق هنوز نگران این بودم که آیا انقدر خوش شانس هستم که بتونم چشمای دخترمو ببینم و تو بغلم فشارش بدم؟ یعنی تا فردا صبر می کنه یا همین امشب باید اورژانسی عمل بشم؟ شایدم دخترم چشماشو به این دنیا باز کنه اما من...! شاید بتونم به جرات بگم، اولین ساعات بامداد روز چهاردهم بهمن ماه 1392 پر استرس ترین و هیجان انگیزترین ساعات زندگی من بود. زمانی که به دلیل کند شدن حرکات مهرسا برای تست حرکت به بیمارستان رفتم و مجبور شدم که چهار مرتبه این تست رو تکرار کنم. لحظاتی پر از استرس، انتظار و ترس. لحظاتی که با خنده های عصبی شروع شد، با اشک ادامه پیدا کرد و با لبخند لرزان و غیر مطمئنی موقتا تمام شد. زمانی که پرستار بعد از تماس تلفنی با دکت...
14 بهمن 1393

مهرسا در ماه نهم تولدش

چهارشنبه ی گذشته نهمین ماهگرد تولد مهرسای ما بود. یه وقتایی به خودم میام و می بینم حضور شیرین دختر نازم تو زندگی ما به یکی از اجزای اصلی خانواده ی کوچیکمون تبدیل شده و تصور اینکه یه زمانی این "جزء دوست داشتنی" وجود نداشت سخت به نظر می رسه؛ انگار که از اول بوده به نظرم باید یه وقتایی به خودم یادآوری کنم که این همون موجود ارزشمندیه که یه روزی آرزو بود، اما الان متحقق شده و داره باهام زندگی می کنه در ادامه بعضی از عکسای مهرسا تو ماه گذشته رو گذاشتم:   اولین باری که عسل طلای مامان نون و پنیر خورد!   یه روز که پوشکای دخترم تموم شده بود کهنه و لاستیکیش کردم!   مهرسا در ایام محر...
17 آبان 1393

مادر واقعی

چند روزیست که سوالی ذهنم را مشغول کرده: آیا مادر بودن کار سختی است؟ اگر جواب مثبت است چه چیز باعث آن می شود؟ نه ماه بارداری؟ مراقبت های دوران نوزادی؟ مراقبت های کودکی؟ نوجوانی؟ نه... فکر نمی کنم اگر دشواری وجود داشته باشد به این دلایل ظاهری برگردد. یک اتفاق درونیست. احساس می کنم یک مادر برای تکمیل مادریش غیر از کارهای روتینی که همه انجام می دهند(سیر کردن شکم، تمیز کردن، خواباندن، آموزش دادن و...) کارهای دیگری هم باید انجام دهد تا واقعا بتوان به او "مادر" گفت. کارهایی که شاید به راحتی نتوان از آنها صحبت کرد اما همه ی ما می دانیم که هستند. شاید بتوان فداکاری، از خود گذشتگی، مهرورزی و نثار بی قید و شرط عشق را جزئی از آنها دانست. اما فکر نمی کن...
3 ارديبهشت 1393

تولد ثمره ی زندگیمون و اولین احساسات مادرانه

دختر عزیزم، هر چند شاید یکی از دلایل نه ماه انتظار برای تولدت،آمادگی پیدا کردن برای باور مادر بودن باشه، اما باید اعتراف کنم که تا زمانی که صدای گریتو نشنیده بودم و در آغوشم نفشرده بودمت، حس مادر بودن و داشتن موجود زیبایی مثل تو برام غیر ممکن بود. اما خدا رو شکر که تونستم این حس زیبارو با حضور تو روز 14 بهمن 92 راس ساعت 14:30 تجربه کنم. از اون روز همیشه با خودم فکرمی کنم که چه کار خوبی در زندگی انجام داده بودم که مستحق داشتن چنین هدیه ی زیبایی بودم. الان که دارم این پست رو می نویسم، 12 روز از تولدت می گذره. وقتی تو ذهنم این چند روز رو مرور می کنم، نمی دونم از کدوم قسمتش بنویسم؛ از اضطرابی که قبل از عمل به خاطر سلامتیت...
27 بهمن 1392
1