مهرسامهرسا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

آشیونه سه نفره ما

آخرین روز توی دل مامان

دختر نازم! بالاخره این انتظار طولانی داره به لحظات آخرش می رسه و امیدوارم تو تا چند ساعت دیگه در آغوشم باشی. دیشب دقایق سختی به من و بابا گذشت. نمی دونم خسته بودی یا خوابت برده بود  و حواست نبود که نفس مامان به تپش قلب و تکونای تو بنده. بالاخره بعد از 3 تا تست nst و تزریق یه سرم قندی از خواب ناز بیدار شدی عشق مامان و من و بابا و خاله نفس راحتی کشیدیم. الانم که ساعت نزدیک 10:30 صبح روز 14 بهمنه اومدم اینجا که آخرین خاطرات تو دلی رو برات بنویسم ناز من. امیدوارم مطلب بعدی رو در حالی بنویسم که تو  توی بغلم باشی
14 بهمن 1392

روزهای شیطونی دخترم

دختر نازم امروز اومدم دکتر. فکر می کردم تصمیم گیری برای سزارین راحت تر از اینا باشه. اما هنوزم قطعی نشده. مهمترین نکته سلامتی توئه مامانی. این چند وقته خیلی حواسم بهته. توام انگار متوجه شدی و یه وقتایی هوس می کنی باهام بازی کنی. مثلا امروز صبح دیگه داشتی اشکمو در می آوردی. هر چی دستم می رسید خوردم تا بلکه خوشت بیاد و یه تکونی به خودت بدی. شاید دیشب چون تا دیروقت بیدار بودم توام خوابت نبرده بود و صبح به همین خاطر نمی خواستی بیدار بشی. اینجور وقتا،‌زمانی که بالاخره شروع به تکون خوردن می کنی انگار دنیا رو بهم دادن. حسابی بوست می کنم و یه نفس راحت می کشم. مهر مامان! چند شب پیش که با بابا داشتیم فیلم می دیدیم، دستشو گذاشته بود روی شکم م...
2 بهمن 1392

روزهای آماده سازی برای حضور مهرسا

عشق مامانی ببخشید که مدتیه تنبلی کردم و چیزی برات ننوشتم. تو این مدت بعداز جستجوی زیاد بالاخره تصمیم گرفتیم یه موکت خوب برای اتاقت بخریم. دو هفته پیش بود که بعد از خرید موکت،‌ تخت و کمدت رو هم ا پارکینگ آوردیم. روز جمعه هم با کمک مامانی ها و خاله و عمه ها همه ی وسایلاتو  آوردیم و چیدیم. خیلی ناز و خوشگلن. باور کن! لباسات، عروسکات،‌روتختیات،‌ست کالسکت؛‌ همه قشنگ بودن. فقط آرزو می کنم که تو هم وقتی اومدی و دیدیشون به اندازه من ذوق زده بشی و خوشت بیاد. از وقتی که اتاق چیده شده دیگه صبرم برای دیدنت هر روز کمتر و کمتر می شه. راستی ساکتم همون روز آماده کردیم. البته هر چند وقت یه بار می رم سراغش و چیزایی رو ک...
25 دی 1392

تلاش های مامان و بابا برای شناخت مهرسا

مامانی این روزا روزای پراسترس و البته بسیار بسیار شیرینیه. بیش از هر زمان دیگه ای حضورتو در وجودم احساس می کنم. از هر حرکتت من و بابا تفسیرایی می کنیم و به خیال خودمون سعی می کنیم بیشتر بشناسیمت. هر چی می خورم،‌هر کجا می رم یا هر کار جدیدی می کنم نظرتو می پرسیم و منتظر حرکت تو می شیم. مثلا همین چند شب پیش،‌یکی از همکارای بابا،‌خانم ثانی از سفر کیش برات یه لباس مخملی سرهمی خوشگل سوغاتی آورده بود که داشتیم درموردش صحبت می کردیم که تو یه تکون حسابی خوردی. بابا به من می گفت: "مهرسا هم مثل مامانش می مونه. طاقت نداره وقتی یه لباس جدید داره اونو نپوشه. همین امشبه که یه جوری از یه جایی بزنه بیرون و اگه شده یه گوشه از لباسو بپوشه!" خد...
27 آذر 1392

روزهای نگرانی و اسباب کشی...

مهر مامانی! امروز اومدیم مطب خانوم دکتر تا آزمایشامونو نشونش بدیم. دکتر آزمایشگاه می گفت فقط یه کم کم خونی دارم و مشکل دیگه ای نیست. دختر گلم این روزا برای من سرشار از استرس و اشیاقه. همیشه توی خواب و بیداری به فکر نفس کشیدن تو هستم. به فکر اینکه یکی داره تو وجود من زندگی می کنه و نکنه من با بی توجهی حتی توی خواب اذیتش کنم. اینه که حتی توی این مدت تنها موضوع خواب هام هم تو شدی و سلامتی تو. دخترم! ازت می خوام قوی باشی و بدونی که مامان تمام حواسش به توئه. مهرسای خوشگلم، تو این روزا من و بابا مشغول آماده کردن خونه جدیدمون هستیم. درسته که این کار انرژی  زیادی ازم می گیره، اما واقعا برام شیرین می شه وقتی فکر می کنم قراره اینجا من و ...
27 آبان 1392

یه روز پر از تکون!

عشق مامان الان اومدم آزمایشگاه تا تست دیابت بدم تا خاطرمون جمع بشه که هر دوتامون سالم و سرحالیم خانوم ماما دیروز توی درمونگاه می گفت وزن گیری من دو هفته جلوتر از اندازه طبیعیه . به همین خاطر حتما باید  این آزمایش انجام بشه. اما دیروز یکی از پرتحرک ترین و خاطره انگیز ترین روزهای بودن تو تو شکم مامان بود. بعد از ناهار و بخصوص هر چی به شب بیشتر نزدیک شد، انقدر تو دل مامان تکون می خوردی که به راحتی از روی لباسم شیطنتت پیدا بود. خیلی دلم می خواست می دونستم دقیقا توی اون لحظات داری چی کار می کنی و چه حالی داری. اواسط روز به حساب شیطنت و بازی کردنت می زاشتم و خوشحال بودم.اما از ساعت 7 شب به بعد که به خاطر آزمایش دیگه غذا نخوردم، تا آخ...
21 آبان 1392

یه روز سخت

این روزا که حضورت تقریبا تمام لحظات زندگی منو دربر گرفته و شادی حاصل از داشتنت گاهی وقتا برام قابل وصف نیست، یه اتفاق ناگهانی باعث شد که برای مدتی جای این شیرینی و شادی رو، ترس، عذاب وجدان و بی قراری بگیره. خدا می دونه که این دو سه روز به من چی گذشت! البته اعتراف می کنم الان هم که چند روز ازش گذشته، هنوز خیالم آسوده نیست و تا زمانی که تو آغوش من نیومدی و از اینکه به وجود مثل گلت آسیبی نرسیده مطمئن نشم، آروم نمی گیرم. چند شب پیش وقتی که از روی صندلی از پشت زمین خوردم، تمام فکر و ذهنم تو بودی. اصلا درد خودم برام بی معنی بود. تو اون لحظه دلم می خواست کسی با اطمینان و قطعیت بگه که تو سالمی و هیچ مشکلی برات به وجود نیومد...
20 مهر 1392
1